و "تو" خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

ساخت وبلاگ

حالم داشت بد می شد. وسط قهقهه هام، گریه میکردم و وسط گریه هامم، پقی میزدم زیر خنده. دست خودم نبود. شاید از اون معجون لعنتی بود که برای فرار از فکر به مشکلاتم، سر کشیدم.
بی اختیار، رفتم و نشستم پیشش. حالت مستی به خودم گرفته بودم. فهمید. راستش "همیشه" میفهمید. از اینکه یکی تا این اندازه منو میفهمید و درکم میکرد، واقعا خوشحال بودم. یه کم گذشت. یادم نمیاد چی شد. اما حالم داشت روو به بهبودی میرفت. بهش گفتم:« من واقعا فکر میکردم اونی رو که میخوام پیدا کردم. اما بعد از فهمیدن این قضایا، دیگه شانسی برای شروع مجدد نمیبینم!» خودشو جا به جا کرد. یه لبخند تلخ زد و گفت:« همیشه همین طوریه» پرسیدم:« چطوری؟!» گفت:« آدم همیشه فکر میکنه اونی که میخواسته رو پیدا کرده! ولی جالب اینجاست تا وقتی که بمیره هم، اونی که میخواد رو پیدا نمیکنه!»
یه کم فکر کردم. راست میگفت. اما شاید ایراد از ماست که آرمانی نگاه میکنیم، نه واقعی! داشتم اینارو توو ذهنم مرور میکردم که گفت:« نه! چون نمیتونیم احساساتمونو کنترل کنیم. هیچ کدوممون. حتی خودم!» جا خوردم. اما نه برای خوندن ذهنم... گفتم:« کنترل نکردن احساسات برای فرار از تنهایی؟! منصفانه نیست...»
گفت:« برعکس، منصفانه ست. یه روزی میفهمی تنهایی، از بهترین نعمت ها بوده...»
شاکی شدم. محکم به میز کوبیدم و با صدای بلند فریاد کشیدم:« نعمت؟! پس چرا عشق رو آفرید؟! خواست زجر بکشیم با وجودش؟!»
برخلاف من که داغ کرده بودم و میخواستم خرخره ی هر مردی که اون اطراف بود، بجوم، خیلی آروم گفت:« به نظر من آدما حتی اگه به عشقشون هم برسن بازم تنهان...ما عاشق نمیشیم ک سرگرم بشیم!!»
با لحن آرومی مثل خودش، پرسیدم:« پس چرا عاشق میشیم؟!»
گفت:« تا کامل بشیم. تا باطل نباشیم. تا از تنهاییمون، دونفره لذت ببریم. یه تنهایی دو نفره!»
و با خودم مرور کردم " یه تنهایی دو نفره! یه تنهایی دو نفره...چه تناقض قشنگی!!" و بعد صدایی رو شنیدم که میگه:

اما کاش واقعا عاشق بشیم...:)

خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت: 8:32