پا؛ این دو حرف دوست داشتنی!

ساخت وبلاگ

چند وقتی میشه که درد شدیدی رو در کمرم احساس میکنم. از اونجایی هم که آدم خونسردی هستم(شما بخونید ترسو!) به این درد، پر و بال ندادم و به توصیه ی خونواده مبنی بر اصرارشون به دکتر رفتن و انجام فیزیوتراپی و درمان و غیره و غیره، گوش نکردم. البته قبلا هم این سرکشی و طغیان برام اتفاق افتاده بود. طوریکه مادر، برای تن دادنم به مراجعه به دکتر و انجام آزمایشات مرسوم، به تهدید و حلال نکردن شیرش متوسل شده بود! هرچند که خداروشکر مشکلی وجود نداشت...
این دردی که ازش صحبت کردم، الان به قسمت هایی از پای راستم کشیده شده. بطوریکه وقتی مسافتی رو پیاده روی میکنم، به شدت درد میگیره و حتما باید یه چند دقیقه ای رو بشینم و استراحت کنم. زمانی هم که درحال قدم زدن هستم، خیلی زود پام میخوابه!(بیشتر بدانید)

امروز بعد از درد شدیدی که داشتم، خودم رو تصور کردم که یک پا ندارم! تصور منی که تا به امروز چنین نقصی رو تجربه نکردم، به مراتب از کسی که از ابتدا(منظورم مادرزادی هست) این نقص رو داشته و یک عمر باهاش زندگی کرده، سخت تره! دلیلش هم واضحه. اونی که از اول با چنین نقصی بزرگ شده، هیچ درکی از "داشتن پا" نداره! فقط میدونه داشتنش خوبه...همونطور که من هیچ درکی از "نداشتن پا" ندارم و فقط میدونم نداشتنش سخته!

کاش تصورم، فقط در حد تصور بمونه...

خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 57 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1396 ساعت: 21:48