ذهن ها را باید شست

ساخت وبلاگ

من، در حالیکه وارد مغازه ی مرغ فروشی میشم: سلام آقا، خسته نباشید...
پسر جوان با خوشرویی: سلام. ممنون، در خدمتم!
من، در حال تامل: اوووم...
من، در حال کلنجار و نگاه به اطراف: عههههه...
(پسر جوان با تعجب مینگرد)
من، سرانجام، هول انگیز، با لکنت زبان: سینه دارید؟!
پسر جوان با لبخند ژکوند: سینه داریم؟؟؟!!
من با عصبانیت: سینه ی مرغ :|

خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 17:22