حس میکنم ذهنم خالی شد :دی

ساخت وبلاگ

چند روزه عصبی شدم. ربطی به اون یه هفته ی معروف نداره. گمونم از روزه ست. بی حالی و ضعف، مزید بر علت شدن که کمتر نطق کنم توو خونه. بعضی سوالام که مامان میپرسه، خیلی آروم جواب میدم. نمیشنوه. میگه چی؟! دوباره خیلی آروم تکرار میکنم. سنش رفته بالا دیگه. بازم نمیشنوه. میگه چی میگی؟! بلند تر صحبت کن. صدامو میبرم بالا. با حالت داد. میگه خب مادر جان! نمیشنوم. واضح صحبت کن. دلم واسش میسوزه. اینکه خودت اعتراف کنی پیر شدی، اصلا خوشایند نیست.

دیروز ریحانه ماشینشو برده بود کارواش. تا میاد بیرون، بارون میگیره. کلی اومد غر زد که آخه "الان" وقت بارون گرفتنه؟! ریحانه عاشق بارون بود. یادمه بچه که بودیم، موقع بارونا، میرفتیم توو کوچه و با جلیل و جواد میدوییدیم و "بارون میاد جرجر، پشت خونه هاجر، هاجر عروسی داره، دمب! خروسی داره" میخوندیم. اون زمانا عاشق جلیل بودم. هرچیزی می شد، میگفتم جلیل دوست داره؟ "جلیل پفک دوست داره؟!" " جلیل مرغابی دوست داره؟" "جلیل منو دوست داره؟" نمیدونم چرا مامان میخندید به سوال آخرم. خنده دار نبود اصلا. کاملا جدی سوال میپرسیدم. ولی اون میخندید. حتی وقتیکه جلیل اینا از همسایگیمون کوچ کردن و من میرفتم خونشون(چون مالکش ما بودیم، می شد برم) و جلیلی که نبود رو سوار دوچرخه م میکردم و دور خونه میگردوندمش، بازم خندید.
گفتم ریحانه عاشق بارون بود. ولی چون بارون "بدموقع" اومده بود، ناراحت شده بود. با خودم فکر کردم، تاحالا شده بد موقع برم یه جا؟! شده بدموقع بیام؟! یه موقعی که هیچکس دلش نخواد منو. بعد خودمو گذاشتم جای بارون، بازم دلم سوخت...

اردوی دانشجویی که بودیم، اخلمد، همین چند روز پیش، با بچه ها نشسته بودیم روی صخره ای که اشراف داشت به پیاده رو. پیاده روش، فضا کم داشت، به سختی می شد دو نفر کنار هم بایستن و راه برن. چون طرف دیگش آب بود و رودخونه مانند! دیدم یه دختر و پسر کنار هم، چسبیده ن و دخترخانوم سفت، (سفت ها) دست آقاپسر رو گرفته. اون لحظه من فقط به آقاپسر نگاه میکردم. چون شباهت عجیبی به یکی داشت. بعد واسه اینکه فضای خودمو تلطیف کنم، (چون دوست نداشتم حالم بد بشه و دپرس شم به نوعی!) بهشون تیکه انداختم. گفتم در نره یه وقت. دختره ام کم نیاورد، گفت والا اونجوری که تو نگاه میکنی میترسم در بره! بعد هممون خندیدیم. چند لحظه که گذشت، دیدم دختره قدماشو تندتر کرد. پسره ام دنبالش. میخواست دستشو بگیره اما دختره پس میزد با حالت عصبانی! نمیدونم واقعا. شاید انتظار داشت مردش جلوی ما بایسته و لیچار بارمون کنه! خلاصه دعواشون شد. منم شدم باعث و بانی جداییشون( هرچند موقت). از اون روز تاحالا، همش عذاب وجدان دارم. نمیتونم ببخشم خودمو. حس بدیه...

● چقدر حرف زدم -__-
● به قول انیس؛ پست طولانی، هاهاهاها

خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 99 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 11:21