چه کنم با چه کنم های دلِ بی هدفم...؟!

ساخت وبلاگ

از زمانیکه بچه بودم، هر وقت تصور میکردم یه اتفاقی روی بده، یا روی نمیداد یا درست برعکسش اتفاق می افتاد. مثلا اگه قرار بود بریم شهربازی، خودمو تو بغل رسول تصور میکردم که دارم جیغ میکشم و اونم با شیطنت، منو بیشتر و بیشتر میترسونه. وقت رفتن که می شد، بابا زنگ میزد، میگفت بهم ماموریت خورده. یه شب دیگه میریم. و این یه شب دیگه هیچ وقت اتفاق نمی افتاد...
یا مثلا اگه از عروسک پشت ویترین خوشم می اومد، تو رویاهام غرقش می شدم و شبا بهش فکر میکردم و تصور میکردم دارمش! بعد که به مامان میگفتم واسم بخر، میگفت فردا. فردا که می رسید، یکی زودتر از من اونو خریده بود!!

الان دوست دارم به یه اتفاق خوشایند برای دختر ها فکر کنم. اونقدر خودم رو تصور کنم در کنارش، که اون اتفاق روی نده. که خر نشم و لجبازی نکنم با خودمو آینده م! ولی انقدر شرایط خوب هست که ناخودآگاه دست و دلم میلرزه! ولی میترسم. از اون اتفاقه میترسم. که یعنی این همونه که میخوام؟! همونه که واسش متن ها نوشتم؟! همونه که شبا بهش فکر میکردم؟! به اینکه کجاست، چه شکلیه، اسمش چیه حتی!!
شرایط الان منو، شاید فقط خانوم هایی درک کنن که الان در کنار نیمشون هستن. شاید یاد خودشون و اون استرسشون بیوفتن. یاد اون دلهره و تردیده و دو دل بودنشون...

● التماس دعای شدید از همگی در این شب ها...

● عنوان از فاضل خان نظری

خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1396 ساعت: 10:36