یادِ تو هرجا که هستم با منه

ساخت وبلاگ

خیلی هایمان عشق را تجربه کرده ایم. خیلی هایمان غرق در احساسی شدیم که گمان میکردیم لیلی و مجنونِ اصلی، ماییم و آنچه نظامی سُراییده، افسانه ای بیش نبوده! خودمان را عاشق‌پیشه فرض کردیم و در خیالاتِ خود، پدر و مادری شدیم که فرزندمان، داستانِ عاشق شدنمان را با آب و تاب، برای معلم‌ِ فارسی‌اش تعریف کرده و ما هم با شنیدنِ هزار باره‌اش از زبانِ شیرینِ دخترکمان، ذوق کرده‌ایم و به وجد آمده‌ایم.
یک جاهایی اما؛ نسبت به هم سرد می‌شویم. یک جاهایی، حوصله‌ی خودمان هم نداریم. یک جاهایی صدایمان بالا می‌رود برایِ هم. دیگر لیلی و مجنونِ زندگیِ خود نیستیم. در خیابان که قدم میزنیم، اخم میکنیم و به زوج هایی که عاشقانه دستِ هم را گرفته‌اند، چپ‌چپ نگاه میکنیم. دیگر خبری از باهم دویدن نیست. خبری از باهم دیوانگی کردن نیست. سکوت، رکنِ اصلیِ رابطه‌مان می‌شود. مُرده‌ایم اما گمان میکنیم زنده‌ایم. دیگر آن شور و حرارتِ اولیه را نداریم. رُک بگویم! طرفِ مقابل دلمان را میزند...‌
بعضی هایمان اما؛ درکِ بالاتری داریم. دیگر رویا نمیبافیم. اگر هم ببافیم، به آن جامه‌ی عمل میپوشانیم یا حداقل در راستای رسیدن به آن تلاش میکنیم. رابطه‌مان اول و آخر ندارد. حدِ وسط نمی‌شناسد. باهم، برای کامل شدنِ یکدیگر میکوشیم. باهم، رشد میکنیم و قد میکشیم و بزرگ می‌شویم. بزرگ فکر میکنیم. اما هرگز دست از دیوانه بازی برنمیداریم! زندگی‌مان، قانون ندارد. شاید یکهو وسطِ خیابان بایستیم و خیره به یار شویم! یا از وسطِ دیدنِ فیلم در سینما برخیزیم و به مقصدی نامعلوم حرکت کنیم...
راستَش را بخواهید، دلم میخواهد یک بار، فقط یک بار رابطه‌ی نوعِ دوم را تجربه کنید. عجیب، شیرین است. عجیب...


• داره قلبِ منو آتیش میزنه... " داریوش"


خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 70 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 20:06